من آن مرغ همايونم که باز چتر سلطانم

شاعر : خواجوي کرماني

من آن نوباوه‌ي قدسم که نزل باغ رضوانممن آن مرغ همايونم که باز چتر سلطانم
چو در ميدان عشق آيم فرس برآسمان رانمچو جام بيخودي نوشم جهانرا جرعه دان سازم
ز مهرم آستين پوشد مه ار دامن برافشانمچراغ روز بنشيند شب ار چون شمع برخيزم
بصورت نيستم مايل بهر معني که مي‌دانمز معني نيستم خالي بهر صورت که مي‌بينم
وگر نادان بود دانا من آن داناي نادانماگر پنهان بود پيدا من آن پيداي پنهانم
تذرو باغ فردوسم نه مرغ اين گلستانمهماي گلشن قدسم نه صيد دانه و دامم
درين بوم از چه رو پايم که باز دست سلطانمچه در گلخن فرود آيم که در گلشن بود جايم
نگويم نيستم هستم بلي هم اين و هم آنممن آن هشيار سرمستم که نبود بي قدح دستم
سبکساري گران سيرم سبک روحي گرانجانمسراندازي سرافرازم تهي دستي جهان بازم
بتانرا آستين بوسم مغانرا آفرين خوانمسپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم
ولي مهر پري رويان بود مهر سليمانماگر ديو سليمانم ز خاتم نيستم خالي
چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانمچو خضرم زنده دل زيرا که عشقست آب حيوانم
که هم درمان من دردست و هم دردست درمانمبهر دردي که درمانم همان دردم دوا باشد
منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانممنم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم
که هم ايمان من کفرست و هم کفرست ايمانمبرو از کفر و دين بگذر مرا از کفر دين مشمر
مرا جمعيت آن وقتست کز جمعي پريشانمکه مي‌گويد که از جمعي پريشان مي‌شود خواجو